می شناسمت ای مرد........
ای یادگار روزهای آهن و آتش، گام که بر میداری، در ازدحام این همه عابر بی درد، زخمهایم شکوفه می بندد... این عصا، این شلوار تا خورده، آبروی میهن منند... کیست که نداند دیروز دریچههای آسمان بر بلندای خاکریزها گشوده و کبوتران چشمت تا کرانههای آبی خدا رفتند... از « کرخه تا راین »، پا به پای تو آمدم گفتم: چشمهایت؟ گفتی: « گرفته به بال فرشتهها »
افسوس، دیگر
اسیر کوچههای عافیتم و دستم نمیرسد به آسمان تا ضریح چشمهایت را زیارت کنم
میشناسمت ای مرد!
مثل« مهاجر »
هر روز می آیی و می روی
کاش از « دیده بان » خبر میداشتی
راستی! یادت هست آن روز...
در آن حجم غلیظ درد
صدایی از بی سیمها در آسمان پیچید: « فرشته بفرستید
صدای تو
چقدر پیر شده است
کاش یک بار دیگر دعوت می شدیم به « عروسی خوبان »
شاید موج نگاه تو ما را بگیرد
کجای این خاک آشنای نام تو نیست
کیست که نداند:
در هیاهوی « نام » و « نان »
حرمت عشق را نگه داشتی
کسی مثل تو دلواپس فردا نیست
فردای عشق؛ فردای زخم
می شناسمت ای مرد !
تو تفسیر خط مقدمی
میدانهای مین
دیروز شاهد عبورعاشقانه تو بود
نگاهت آیینه حماسیترین لحظههاست
و نامت ترانه سرخی است در آسمان میهنم
و یادت در جای جای شعرم جاریست
دیگر نمیسرایم
مگر از بغضهای شکسته در گلو
از پیشانی بندهای سرخ و سبز
بگذار بگریمت ای مرد!
من خواب دیدهام
کسی در ازدحام اسطورهای باستانی
آخرین آیینههای آسمانی را
به نگارخانه غبار آلود و غریب این دیار ارمغان می آورد
و در بنفشه زار چشمهایش
کاروانی از شهیدان عشق به امامت خورشید نماز می خوانند
تعبیر خواب مرا مردمانی می دانند که دیرگاهیست از دیار کوچیدهاند
و این کتیبه را به یادگار گذاشته اند که فصل غباروبی آیینهها نزدیک است
دیگر قرار ندارم این روزها؛ دلم هوای سفر کرده است
می خواهم امشب سر به کوه بگذارم و فردا بر بلندای قلهها لحظههای آمدنش را به انتظار بنشینم
انتظار سهم ماست...